کلـــــــــــــــگ شـــــــــــــیپ
مطالب و عـکسهای زیبا

http://www.mybalochistan.com/wp-content/uploads/Chabahar-myBalochistan-21.jpg

http://www.mybalochistan.com/wp-content/uploads/Chabahar-myBalochistan-1.jpg

http://www.mybalochistan.com/wp-content/uploads/Chabahar-myBalochistan-4.jpg

http://www.mybalochistan.com/wp-content/uploads/Chabahar-myBalochistan-6.jpg

http://www.mybalochistan.com/wp-content/uploads/Chabahar-myBalochistan-9.jpg

http://www.mybalochistan.com/wp-content/uploads/Chabahar-myBalochistan-15.jpg

 

ارسال در تاريخ جمعه 12 آبان 1391برچسب:مجموعه تصاویر زیبا از شهر چابهار, توسط عبدالناصر ریسیی

ارسال در تاريخ جمعه 12 آبان 1391برچسب:نمایی رودخانه سرباز دز, توسط عبدالناصر ریسیی

 

ارسال در تاريخ جمعه 12 آبان 1391برچسب:عکسهای طبیعت بلوچستان سرباز روستای دز , توسط عبدالناصر ریسیی

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.

در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .
یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.
حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن.

دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد.

بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: " قهوه نمکی". یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.

برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ”

اشک هایش کل نامه را خیس کرد. یک روز، یه نفر از او پرسید، ” مزه قهوه نمکی چطور است؟ اون جواب داد “خیلی شیرین” !

ارسال در تاريخ جمعه 12 آبان 1391برچسب:داستان زیبا و عاشقانه ( قهوه شور) , توسط عبدالناصر ریسیی

 جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...



ارسال در تاريخ جمعه 12 آبان 1391برچسب:داستان زیبا, توسط عبدالناصر ریسیی

 
 

ارسال در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:عکسهای زیبا طبیعت بلوچستان سرباز , توسط عبدالناصر ریسیی

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را درجوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه وخودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد. وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: من این تابلو را قبلأ دیده ام. داوینچی با تعجب پرسید: کی؟ سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که دریک گروه همسرایی آواز می خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی ازمن دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم

پائولو کوئیلو - برگرفته از کتاب شیطان و دوشیزه پریم 

ارسال در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:شام"," آخر, توسط عبدالناصر ریسیی

عکس درخت انبه در حال شوفه دادن

عکس  نمایی از پهل ورودی سرباز کلات

عکس نمایی از سربالایی روستای ایتک

عکس رود خانه شهرسنات سرباز کلات

عکس گدام بلوچی  = چادر صحرایی

 

عکس نمایی از قلعه  شهرستان سرباز

 


 

ارسال در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:عکسهای زیبا طبیعت سرباز , توسط عبدالناصر ریسیی

ارسال در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:کارت "," پستال "," اشعار "," بلوچی, توسط عبدالناصر ریسیی

 

عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا   نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا
  من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا   نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا

***

 در دست منت همیشه دامن بادا   و آنجا که ترا پای سر من بادا
 برگم نبود که کس ترا دارد دوست   ای دوست همه جهانت دشمن بادا

***

 عشقا تو در آتش نهادی ما را   درهای بلا همه گشادی ما را
 صبرا به تو در گریختم تا چکنی   تو نیز به دست هجر دادی ما را

***

  آنی که قرار با تو باشد ما را   مجلس چو بهار با تو باشد ما را
 هر چند بسی به گرد سر برگردم   آخر سر و کار با تو باشد ما را

***

 ای کبک شکار نیست جز باز ترا   بر اوج فلک باشد پرواز ترا
 زان می‌نتوان شناختن راز ترا   در پرده کسی نیست هم آواز ترا

 

ارسال در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:اشعار زیبا , توسط عبدالناصر ریسیی

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد